در نبودت شعر گل ماتم شود / قامت یاس و اقاقی خم شود / روح من هر دم تو را خواند ولی / در حضورت آتش جان کم شود .
...
....
از پنجره جاده را می پیمایم ، به امید آنکه تو بیایی ، با خود در اندیشه ی سلامی هستم که میخواهم تقدیمت کنم ، اما نجوایی از درونم میگوید : به چه می اندیشی ؟ به تمنای کدامین وصال این چنین بی قراری ! مسافر تو اینجاست ، میان سینه ات ، او هرگز این کلبه ی محقر را ترک نکرده .
کلاغ جان …قصه من به سر رسید …سوار شو …تو را هم تا خانهات می رسانم
من ماندم و حلقه طنابی در مشت / با رفتن تو به زندگی کردم پشت
بگذار فردا برسد می شنوی / دیروز غروب ، عاشقی خود را کشت
بهار من مرا بگذار و بگذر / رهایم کن برو دلدار و بگذر
من عادت می کنم اینجا به غمها / مرا پر کن از این اجبار و بگذر
گهگاهی سفری کن به حوالی دلت
شاید از جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد
لعنت به همه قانون های دنیا که در آن شکستنِ دل پیگرد قانونی ندارد !
سکوت و خلوت بغض شبانه / چه دلگیر است بی تو حجم خانه
تو رفتی و دلی دارم که هر دم / برای گریه می گیرد بهانه
دنیا اونقد کوچیکه که آدمایی رو که ازشون متنفری هر روز میبینی
ولی اونقدر بزرگه که اونی که دلت می خواد رو هیچوقت نمیبینی …
گــریان شده دلـــــم….
همچـــون دختـــرکـــی لجبـاز…
پا به زمین می کـــوبد…
تــــو را میـــخواهد….
فقط “تــــــــــــــــــو” را…
ز تلخی سکوتت من چه بگویم / همان بهتر که از غم ها نگویم
تو کاری کرده ای با بی وفایی / دگر از عشق خود با کَس نگویم . . .
شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او
شد با شب و گریه رو به رو عاشق او
پایان حکایتم شنیدن دارد
من عاشق او بودم و او عاشق او…
دلی که شکستی را گچ چاره نکرد ، گل گرفتمش
میروی و من فقط نگاهت میکنم
تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم بی تو
یک عمر فرصت برای گریستن دارم اما برای تماشای تو
همین یک لحظه باقی است
و شاید همین یک لحظه اجازه زیستن در چشمان تو را داشته باشم
من که به هیچ دردی نمیخورم …
این دردها هستند که چپ و راست به من میخورند …
درد اگر سینه شکافد ، نفسی بانگ مزن ! درد خود را به دل چاه مگو !
استخوان تو اگر آب کند آتش غم ، آب شو ، آه مگو !
همانند پلی بودم برای عبورت
به فکر تخریب من نباش
رسیدی دست تکان بده
من خود فرو میریزم …
خاطرات آدم مثل یه تیغ کند میمونه که رو رگت میکشی!
نمیبره اما تا میتونه زخمیت میکنه