دلتنگم و بارونی
غمگینم و زندونی
آزرده دلم بانو
بانو تو که می دونی
ای گمشده تقدیر از دلهره سرشارم
این فصل شکفتن نیست
وقتی تو را کم دارم
از غربت بین ما انگار نمی ترسی
دلواپسم از دوری
می دانی و می پرسی
من کوه ترین بودم تقدیر تو آبم کرد
اندوه منو بشناس بانو به خودت برگرد
تکرار یک کابوس هر لحظه و هر روزم
با وحشت تنهایی می سازم و می سوزم
از همهمه می ترسم
می ترسم از این مردم
می ترسم از این کابوس از این من سر در گم
شاید که تو حق داری من کوچه بن بستم
بی پرده بگم بانو از دست خودم خستم
می ترسم از این غربت از این غم شاعر کش
دل تنگ تو می مونم
بانو به سلامت خوش...