بيا وقتي براي عشق هوراميكشد احساس
به روي اجتماع بغض حسرت گاز اشك آور بيندازيم
بيا با خود بينديشيم:
اگر يك روز در تمام جاده هاي عشق را بستند
اگر يك روز نرگس در كنار چشمه غيبش زد
اگر يك سال چندين فصل پي در پي برف بي كسي آمد
اگر يك روز شقايق مرد!
تكليف دل ما چيست؟!
چرا بعضي براي عشق دلهاشان نميلرزد؟
چرابعضي نميدانند كه دنيا به تار موي يك عاشق نمي ارزد؟
چرا بعضي تمام فكرشان ذكر است؟
دردل آن ذكرهم ياد خدا خاليست؟
وگويي ميوه ي اخلاصشان كال است
چرا شغل شريف و رايج اين عصررا جاليست؟
چرا در اقتصاد راكد اين مكاره بازاران
صداقت نيز دلاليست؟
كاش ميشد خالي از تشويش بود!
برگ سبزي تحفه درويش بود!
كاش تا دل مي گرفت و مي شكست
عشق مي آمد كنارش مي نشست!
كاش باهر دل دلي پيوند داشت
هر نگاهي يك سبد لبخند داشت!
كاش لبخندها پايان نداشت
سفره ها تشويش آب و نان نداشت!
كاش ميشد نازرا دزديد و برد
بوسه را با غنچه هايش چيدو برد!
كاش ديواري ميان ما نبود
بلكه مي شد آن طرف تر را سرود!