پر شدم از غروبی دلگیر،چه پریشانم و چه تاریک!انقدر که
آینه ها با من قهرندو خورشید از من رو بر نمی گرداند.من از تو دورشدم
از رازقی و رازیانه و کلبه سپید آرزو ها یم میان انبو هی از شب بوسه هاست.
دلگیر تر از همیشه ام و فانوس های آویزان پشت
در را دستمال نمی کشم.
حال دیگر صنو بر های این طرف خیابان
سبز نیستند و به پاییز سلام گفته اند. حرفهایم را از یاد می برند شاید...
هنوز دیر نشده اشک هایم را پنهان می کنم،صنوبرها با ید سبز باشند!
