منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 778
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 16
:: باردید دیروز : 88
:: بازدید هفته : 397
:: بازدید ماه : 1211
:: بازدید سال : 16366
:: بازدید کلی : 655409
نویسنده : نیم دا
جمعه 22 بهمن 1389

 

ناگزیرم عشقم را فراموش کنم

 

به خاطر آینده ام

 

اما در آن حال دیگر هرگز

 

آینده ام را نخواهم دید!

 

بایستی عشقم را از یاد ببرم

 

به خاطر منزلتم

 

اما دیگر هرگز مرا

 

منزلتی نخواهد بود!

 

بایستی عشقم را فراموش کنم

 

بنا به هزار و یک دلیل کارا

 

اما دلیلی یگانه

 

به ذهنم نمی رسد!

 

بایستی عشقم را فراموش کنم

 

از سر عشق به کسی که دوستش می دارم!

 

آیا می توانم؟

 

آیا به کفایت دوستش می دارم؟

 

پ.ن:این پستی که گذاشتم یکی از اشعار عاشقانه اریش فرید هستش از کتاب سکوت اینده من است! کتابی که هر وقت چشمم بهش میفته یه خاطره خوب یادم میاد! اشعار این کتاب جوریه که شاید به نظر خیلی ها بی مزه بیاد اما من وقتی که شعرهاش رو میخونم هر بار یه حس متفاوت بهم میده! شاید اونایی که این کتاب رو خوندن حرف منو قبول داشته باشن!

شاد باشید


:: بازدید از این مطلب : 5764
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
نویسنده : نیم دا
جمعه 22 بهمن 1389

 

این روزایی که رفتم دوس داشتم باشم اما حس کردم نبودنم بهتره! خودمو

 گم کرده بودم نمیدونم کجا و چه جوری! اما هنوز هم گمم و راهی برای

 رسیدن به مقصد نمیبینم!مقصدی که الان رسیدن بهش برام یه رویا و ارزو

 شده و شاید اگه بدونین که منظورم از این مقصد رویایی چیه فکر کنید که

 من دیوانه ام!ذهنم پر شده از این ...های مبهم!...هایی که دونستن و

 ندونستنش هر دو باعث رنجم شده!...هایی که شاید هیچ وقت هیچکس نتونه

 کشفش کنه و بفهمتش! احساس میکنم که یه حس هایی دارم که تو دنیا

 خاص خود منه و هیچ شخصی توی این دنیای به این بزرگی(     ) یا شایدم به

این کوچیکی() این حس ها رو تجربه نکرده و نمیفهمتش و اگر هم بفهمه

 از نظرش این حسها توی این همه شلوغی هیچ ارزشی نداره! شایدم

 حسهایی که من دربندشم واقعا بی ارزشه نمیدونم!بگذریم که شاید سکوت

مرهم دردهای بی درمان باشه!

همیشه ی خدا از همون موقع ها که خیلی کوشولو بودم تا الان نقاشی و

 شعر جز اون دسته از چیزهایی بودن که من علاقه شدیدی بهشون داشتم!

 اون روزا که هیچی از غم این دنیا رو درک نکرده بودم و توی خیال خودم

 زندگی قشنگ بود زمانی که سن کمی داشتم دنبال یه طرح زیبا بودم تا از

 روش اتود بزنم و از روی تموم تابلوهایی که تو خونه بود من یه کپی

 کشیده بودم البته با مداد الکی خودم و نه با مدادهای خاص طراحی! اون

 موقع ها به شعر هم علاقه زیادی داشتم و یادمه که تمام اشعار دیوان پروین

 اعتصامی رو بارها خونده بودم و چند تا از شعرهاش رو از حفظ بودم مثلا

 این مصرع که به نظرم خیلی خیلی زیباست " غبارت چشم را تاریکی

 اموخت" خیلی به دلم نشست و از همون موقع ها تو ذهنم هست! حافظ رو

 هم دوس داشتم اما اون زمان به خاطر سن کمم تمثیل های زیبایی که تو

 شعر پروین بود خیلی بیشتر به دلم میشست تا غزلیات حافظ!

به خاطر اینکه درسم خوب بود همه بهم میگفتن خانوم دکترکوچولو! اما من

 هرگز دوس نداشتم که پزشک بشم چون تحمل دیدن یه زخم ساده رو هم

 نداشتمم و ندارم و دلم ضعف میره! به هر حال نقاشی رو ادامه دادم و رفتم

هنرستان بر خلاف میل خیلی ها که مخالف بودن! و بعدش یکی از

 همون ...های زندگی برام اتفاق افتاد! نقاشی رو رها کردم و بعد از مدتی

طولانی رفتم سراغ کامپیوتر!

شاید اگه میرفتم دنبال همون علایقی که خیلی احساسی بود و ریشه تو

 روحم داشت الان کمی از ارامش گم شده ام رو پیدا میکردم و انقدر بی

 قرار نبودم! اما سرنوشت راه منو عوض کرد و من به جای مسائل هنری و

 احساسی رفتم دنبال علم ماشین! همون ماشین احمقی که ما بهش میگیم

 کامپیوتر!(احمق از این جهت که کاملا بی اراده هستش و گوش به فرمان)

 البته الان دوسش دارم و اگه عمری باشه دوس دارم که تو زمینه شبکه

 های کامپیوتری خیلی چیزها بدونم و یاد بگیرم! فکر کنم زیادی حرفیدم

امروز چشمم افتاد به یکی از همون غزلیات بی نهایت زیبا و پر مفهوم از

 سعدی که اگه تو معناش کمی دقیق بشیم واقعا خیلی حرف برای گفتن داره

 و بی نظیره! امیدوارم خوشتون بیاد البته اگر هم خواستید میتونم تو یه پست

 جداگانه در مورد معنا و مفهومش شرح بدم! به هر حال امیدوارم که لذت

 ببرید:

 

ز اندازه بیرون تشنه ام ساقی بیار آن اب را

اول مرا سیراب کن و انگه بده اصحاب را

 

من نیز چشم از خواب خوش بر می نکردم پیش از این

روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

 

هر پارسا را کان "صنم" در پیش مسجد بگذرد

چشمش بر ابرو افکند با طل کند محراب را

 

من صید وحشی نیستم دربند جان خویشتن

گر وی به تیرم میزند استاده ام نشاب را

 

مقدار یار هم نفس چون من نداند هیچ کس

ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

 

وقتی در آبی تامیان دستی و پایی میزدم

اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را

 

امروز حالا غرقه ام تا با کناری اوفتم

آنگه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

 

فریاد میدارد رقیب از دست مشتاقان او

آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را

 

سعدی چو جورش می بری نزدیک او دیگر مرو

ای بی بصر من میروم؟ او میکشد قلاب را!

 

پ.ن:امیدوارم  اگه یه روزی  تو زندگیتون  به مرداب رسیدین چشماتون جز نیلوفر چیزی نبینه!

 

پ.ن۲:الان به این فکر میکنم که گاهی کارهای خدا باور نکردنی میشه نیلوفر به این زیبایی رو اسیر یه  مرداب کرده! شاید نیلوفر عاشق مرداب شده یا شایدم مرداب عاشق نیلوفره که هیچ راهی ندارن برای گریز از هم...! مثل ما ادما که اسیر زندگی شدیم و راه گریزی نیست لااقل برای من راهی نیست!

 

شاد باشید

 

 

 

 


:: بازدید از این مطلب : 6793
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
نویسنده : نیم دا
جمعه 22 بهمن 1389

 

امروز یه روز خاصی بود روز تولدم... شاید این خاص ترین تولدی بود

 که تا حالا داشتم چون با یه نفر که خیلی برام عزیزه رفتم یه جای

 خیلی رویایی که اون فضا و سکوتی که اونجا داشت واقعا ارام بخش بود!

 و از همه مهمتر حضور همون دوست عزیز بود که این روز رو برام به

 یاد موندنی کرد!

یادمه که سال گذشته تو همچین ساعتی خیلی غمگین بود اما الان پرم از یه

 حس خوب یه حس ظریف زنونه! البته شادی که تهش یه غمی هست به

 خاطر یه مسایلی اما این غم مثل غمهای دیگه تلخ نیست بلکه مثل خودم

 شیرینه

تا روزی که زنده ام لحظات به یاد موندنی امروز که روز تولدمم بود رو

 هرگز فراموش نمیکنم...! 

 

من


پری كوچك غمگینی را


می شناسم كه در اقیانوسی مسكن دارد


و دلش را در یك نی لبك چوبین


می نوازد آرام آرام


پری كوچك غمگینی كه شب از یك بوسه می میرد


و سحرگاه از یك بوسه به دنیا خواهد آمد!

 


:: بازدید از این مطلب : 7171
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : نیم دا
جمعه 22 بهمن 1389

نگاه کن که غم درون دیده ام

 

چگونه قطره قطره آب می شود

 

چگونه سایه ی سیاه سرکشم

 

اسیر دست آفتاب می شود

 

نگاه کن

 

تمام هستیم خراب می شود

 

اشاره ای مرا به کام می کشد

 

مرا به اوج می برد

 

مرا به دام می کشد

 

نگاه کن

 

تمام آسمان من

 

پر از شهاب می شود

 

تو آمدی ز دورها و دورها

 

ز سرزمین عطر ها و نورها

 

نشانده ای مرا کنون به زورقی

 

ز عاج ها ، ز ابرها ، بلورها

 

مرا ببر امید دلنواز من

 

ببر به شهر شعر ها و شورها

 

به راه پر ستاره می کشانی ام

 

فراتر از ستاره می نشانی ام

 

نگاه کن

 

من از ستاره سوختم

 

لبالب از ستارگان تب شدم

 

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

 

ستاره چین برکه های شب شدم

 

پ.ن: سلام به همه اونایی که تو این مدت با کامنتهای زیباشون منو تنها نذاشتن! این شعری که اینجا نوشتم شعر فروغ هستش و جز یکی از ترانه های زیبایی هست که جهان با اون صدای رویاییش اجرا کرده حتما شنیدین! من این ترانه رو بی نهایت دوست دارم و تقدیمش میکنم به همه دوستای خوبم

 

 


:: بازدید از این مطلب : 6428
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
نویسنده : نیم دا
جمعه 22 بهمن 1389

 

خیلی وقتا فکر میکنم که باید دیگه اینجا نیام اما یه چیزی هست یه حس

 کمرنگ که هنوزم منو به اینجا وصل میکنه!قبلا تنها دلخوشیم داشتن یه

 خونه بود هر چند مجازی اما از این جهت برام ارزش داشت و داره که

 خیلی ها که منو میشناسن از وجود اینجا خبر ندارن شاید اینجا به نوعی

 خونه تنهایی های من باشه! نمیدونم گاهی مثل همین لحظه این حس به

 سراغم میاد که باید اینجارو هم ترک کنم باید برم شاید دلیلش این باشه که

 این خونه مجازی هم قاطی دنیای واقعی من شده، یه دنیای تلخ! هیچ واژه ای

 برای گفتن احساسم به ذهنم نمیاد تا براتون بگم که چقدر از دست این

 دنیا دلخورم...!چقدر غمگینم از این که بیست و سه سال پیش توی یکی از

 شبای داغ تابستون، بله همین تابستونی که من انقدر ازش متنفرم تصادفی و

 بر حسب بدشانسی افتادم وسط دنیایی که هیچ وقت منو نخواسته...میدونید

 چرا اینو میگم واسه اینکه هرچی فکر میکنم جز یکی دو مورد هیچ لحظه

 شادی تو زندگیم نبوده! شاید الان بگید که مگه میشه... اما برای من شده

 برای منی که شاهد بودم که چه جوری لحظه هام از دست رفت، و من

 نتونستم کاری کنم! احساس میکنم سرنوشتم خیلی عجیبه و هر چی تو

 زندگیم دقیق میشم نمیتونم نقطه مشترکی با دیگران توش پیدا کنم! و این

رنجم میده که نمیدونم تا کجا باید برم... یه وقتایی اینجا مثل شراب یا یه

 داروی ارام بخش بود که میتونست مرهم دردای من باشه اما این دارو هم

 داره اثرش رو از دست میده.

مستی هم درد منو دیگه دوا نمیکنه!

 

 


:: بازدید از این مطلب : 7256
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
سودا
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

سایتم چطوره (نمرش بین چنده؟؟؟)

پیوندهای روزانه
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای لینکینگ ما دو تا با هم ابتدا منو را با عنوان My love is 7Da و آدرس ni031.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت م قرار میگیرد. !مطمئن باش!